مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

نور زندگی ما

اردیبهشت اومد!

سللام جیگر طلای مامان چه طوری نفسم؟ این ماه کلی سرمون شلوغ بود دوره، مهمونی خونه گلاره جون  رفتیم که اسم یاسمن جون و شیما جون در اومد. بعد چننننند ماه دوستامون و دیدیم و خیللللی لذت بردیم. کاملا معلوم بود که تو هم دلت خیلی واسه دوستات تنگ شده بود. خلی ذوقمردی. کلی هم با دوستات بازی و بپر بپر کردی :دی سبحان که اومد، بنیتا جون که صاحب خونه بود اومد دم در ، تا سبحان و دیدی، بنیتا رو میزدی کنار که اون بهش دست نزنه!دو سه بار هم این کار و کردی، اصلا اجازه نمیدادی بنیتا نزدیک سبحان بشه خخخخ رادین هم هی میومد نزدیکت دوست داشت بهت ابراز محبت کنه، در یک فرصت طلایی اومد بغلت کرد و بوسیدتت، مبعد زود رفت پیش مامانش. قربون اون همه عشق و محب...
15 ارديبهشت 1393

نوروز93 ، عکسای جا مونده

سلام سلام 100 تا سلام سال نو شد و زندگی دوباره شروع شد... من دوست دارم موقع تحویل سال توی خونه خودمون باشیم ولی امسال چون مادربزرگم فوت کرده بود، آخرین روز سال92، رفتیم بابل که کمک مادر جون باشم تو پذیرایی از مهمون هایی که میان به پدر جون تسلیت بگن! خلاصه، ما دو روز اول عید و بابل بودیم و دو روز بعدش و آمل 5م هم مراسم چهلم مامانبزرگ بود! آدم تا وقتی که چیزی رو داره واقعا قدرش و نمیدونه! خدایا سایه بزرگتر هامون و از سرمون کم نکن! نیوشا خانوم و خانوادش هم اومده بودن شمال و تو بابلسر ویلا گرفتن، اونجا هم رفتیم عید دیدنی! بعدشم با اونا و خاله هدی اینا رفتیم ییلاق پدر جون. خیلی خوش گذشت، کلی برف بود، خیلی هم سرد بود، برق هم رفته بود که ...
20 فروردين 1393

نوین کوکییز،برف سنگین، خونه سیما جون، باقالی پارتی،فوت مامان بزرگ

سلام خوشگل و ناز مامان با اینکه تو دوره استقلال طلبی هستی ولی خیلی چیزها رو میفهمی و رعایت میکنی! منظوم به نسبت سن و هم سن و سالاته، اگه نه با هم برنااااامه داریم سر هر چیزی! مثلا می خوایم بریم بیرون، میگم بیا لباس بپوش می خوایم بریم، میگی: من نمیام! می گم نیا! باش! میگی: نمیباشم!!!! کلا کار هات و حرفات خیلی با مزه شده، همیشه بوست میکنم، نازت میدم و میگم دوست دارم! امروز عصری که می خواستیم بخوابیم، بوسم کردی، نازم کردی، گفتی مامان، من و دوس داری ! هه ههه خوشحالم که این و فهمیدی :دی خبر جدید اینکه چند وقتیه داریم بیسکوییت و شیرینی درست میکنیم، اونم از نوع فانتزیش. شما هم حسابی بهتون خوش میگذره چون یا ما میریم خونه شیما جون، یا اونا ...
16 اسفند 1392

مهمونامون تو شمال، عکسای جامونده از شب ،آبعلی،تولد مه سما جون، تولد آرتین جون، دوره و تولد رهام جون،

سلام خوشگل و ناز مامان به قول خودت خوووووسگل من این سری شمال رفتنی، دوستای اصفهانی عزیزمون هم اومدن و چند روزی با هم خوش گذروندیم. برای بار سوم رفتیم دریا وباز هم مهمون هامون ما رو بردن. قایق سواری و شهر بازی و خرید هم رفتیم. کلا خیلی پر بار بود. اون شب که از آبعلی برگشتیم، رفتیم خونه یاسمن جون ، کلی با بچه ها بازی کردی، خییییلی خوش گذشت. این عکسا رو از وبلاگ رادین جون برداشتم، دلم نیومد تو وبلاگت نباشه! بازم مرسی یاسی جون :* ادامه تولد ها افتاده بود بعد محرم و صفر (یعنی الان): اولیش تولد مه سما جون بود. بسییییار عالی بود خیلی هم خوش گذشت، فقط راهش یه کم دور بود ولی میارزید. مه سما عروس جذابی میشه، مطمئنم، البته اگه تو عروسی عمو...
7 بهمن 1392

مهمونی شیما جون، کیک شیفون، مهمونی آزاده جون، آبعلی، شب یلدا

سلام خوشگل من چه طوری ملوسم؟ این سری کلی عکس و مطلب داریم اول اینکه با دوستای کلوپ مون یه صندوق تشکیل دادیم که ماهی یه بار مهمونی منسجم داشته باشیم و شیما جون قبول زحمت کرد و اولین مهمونی رو برگزار کرد. یعنی ترکوند هاااا، اونم دست تنها، با یه بچه! دست گلش درد نکنه واقعا با سلیقه و کد بانو و همه چی تمامه. شیما جون دوست داریمممم :* فرداش طراوت جون و محبوبه جون اومدن خونه مون که با هم کیک درست کنیم. عکسش و عکس تارتی که سری پیش درست کردیم و میزارم. خیلی باهاشون به ما خوش میگذره! مرسی خاله جون ها :** فرداش رفتیم خونه ازاده جون، کرج. البته زحمت بردنمون و یاسمن جون کشید و برگشت و با سهیلا جون اومدیم. هم رفت هم برگشت خیییلی بهمون خوش گشت ا...
2 دی 1392

بدرقه فرشته جون، عاشورا، مهمونی خونمون، خونه رادین جون، طالقان

با سلام و درود و فراوون بعد یک ماه اومدم وبلاگت و آپ کنم عشقم: اول از شبی بگم که فرشته جون و خانواده دوست داشتنیش اومدن خونه مون که شبش( در واقع 4 صبح فرداش) فرشته جون و بدرقه کنیم که بره پیش دایی هومن. دایی هومن که دل تو دلش نبود، از خوشحالی! فرشته جون هم از ذوق، سفر انصافا سختش رو شجاعانه و با صبوری، شروع کرد. ساعت 4 پرواز داشت واسه قطر که ایشالاه بعدش بره پیش دایی هومن! البته خدا رو شکر، سالم و سلامت رسید و خیال همه رو راحت کرد. چند روز بعدش من یک مریضی خیلی بدی گرفتم که یک هفته ضعف و سر گیجه شددددید داشتم همراه با حالت تهوع. بگذریم که سه بار بیمارستان بستری شدم، و 6 کیلو کم کردم، ولی اون شبی که از 12شب تا 10 صبح بغل بابا بودی، خو...
11 آذر 1392

آبان شاااااد

سلام جیگر طلای من خوبی دختر ملوسم اگه بدونی این روز  ها چقدر با هم خوش میگذرونم! همش در حال ماچ و بوسه و بغل ایم. بکن نکن هامون خیلی کمتر شده ، خیلی می فهمی، قلق هم دیگه دستمون اومده و  خلاصه اینکه دور از چشم حسود و گوش شطون ، ایام به کامه! خدا رو شکر کار بابایی تموم شد و تولد رفتن های ما شروع شد   این کادویی هست که بنیتا جون واسه شما زحمت کشیده اورده خیلی دوستش داری حتی حاضر نشدی به دوربین نگاه کنی که یه عکس ازت بندازم سارا جون مچکریم، بنیتا جون مجکریم نمیتونی چشم ازش برداری!!!   این یکی از اون لحظاتیه که می گم خوش میگذرونیم...   یه عصر دلپذیر پاییزی با جمعی از دوستای دلپذیر،...
4 آبان 1392
17970 1 18 ادامه مطلب