اردیبهشت اومد!
سللام جیگر طلای مامان
چه طوری نفسم؟
این ماه کلی سرمون شلوغ بود
دوره، مهمونی خونه گلاره جون رفتیم که اسم یاسمن جون و شیما جون در اومد. بعد چننننند ماه دوستامون و دیدیم و خیللللی لذت بردیم. کاملا معلوم بود که تو هم دلت خیلی واسه دوستات تنگ شده بود. خلی ذوقمردی. کلی هم با دوستات بازی و بپر بپر کردی :دی
سبحان که اومد، بنیتا جون که صاحب خونه بود اومد دم در ، تا سبحان و دیدی، بنیتا رو میزدی کنار که اون بهش دست نزنه!دو سه بار هم این کار و کردی، اصلا اجازه نمیدادی بنیتا نزدیک سبحان بشه خخخخ
رادین هم هی میومد نزدیکت دوست داشت بهت ابراز محبت کنه، در یک فرصت طلایی اومد بغلت کرد و بوسیدتت، مبعد زود رفت پیش مامانش. قربون اون همه عشق و محببتون بشم منننن
عصر هم یه عصرونه خوشمزه خوردیم و زحمت و کم کردیم. دست گلاره جون درد نکنه:دی
27 فروردین عصوسی سحر جون دختر عموی بابایی بود، شب قبل هم حنابندون.
اونجا هم بهمون خوش گذشت. ایشالاه که خوشبخت بشن 3م اردیبهشت مادرجون و پدر جون پرواز داشتن که برن پیش دایی حامد و دایی هومن
جالب این که برای اولین بار داشتن کیان و میدیدن. کاش قسمت ما هم بشه هه ههه.
عمو مهدی زحمت کشید اوردشون خونه ما و اخر شب رفتیم فرودگاههههه. بعله، شما عاشقه فرودگاهی! آخه بدو بدو، بپر بپر، شادی وو بازی آزاده، علاوه بر این ها خدا بزاره پله برقی وووو، فکر کنم حداقل 20 بار بالا و پایین میکنیم!
اونجا دوقلوهایی که تو کاسکه بودن نظرت و جلب کرد، وبین و لی ام جالبته که یه خواهر هم داشتن به اسم کیمیا. کلی مات و مبهوت اینا بودی . اولین بار بود دوتا ادم یک شکل و یک اندازه رو از نزدیک میدیدی ههه ههه
بعدش با آرین داوود دوست شدی، کلا میونه ت با پسر های بزرگ تر از خودت خوبه که من فکر میکنم دلیلش همبازی هات، (ابوالفضل و علی و امیر حسین ) باشن.
خلاصه خییییلی باهاش جور شدی ارین قرار بود بره امریکا، اومد گفت من باید برم بلیتم و بدم، تو گریه گریه که منم میام. ارین که داشت میرفت، گفت برات دعوت نامه میفرستم، نگران نباش خخخخخ
فنقلی ها، اینا رو از کجا بلدین؟!!!
خلاصه قانع ت کردیم که باید بلیت داشته باشی. رفتی پیش پلیسه و ازش بلیط خواستی، اونم یه اتیکت داد بهت و خوشحال و خندان اومدی. گفتی یریم مامان، گفتم مادر، من که بلیت ندارم، شما داری، من و راه نمیدن تو هواپیما.خودت تنها باید بری، قبول کردی و سرت و نداختی پایین و رفتی! اونم از قسمت تشریفااااات
تعارف هم که سرت نمیشه!!! پلیسه بغلت کردف برد هواپیما رو نشونت داد و قانع ت کرد که برگردی!!! حالا ما بهت قول دادیم پول جمع کنیم یه بلیت بخریک که ایندفعه ما هم سوار هواپیما بشیم
مهمونی بعدی خونه یاسمن جون بود. چه میزبانیه رادین! 20!!!
از اولش که سلام علیک و خوشآمد میکرد بگییییر، برو تا اینکه همه اسباب بازی هاش و به همه میداد. شبش موندیم خونه رو مرتب کردیم و شام خوریدم، خواستیم با شیما جون و سیما جون بیایم خونه ما خوابیدن، چون بابا شمال بود و من تنها. که بابای رادین اومد و نذاشت بریم، خلاصه صاحب خونه رو بیرون کردیم و تا صبح گفتیم و خندیدیم.
فردا ظهر رفتیم شو ی صفورا جون که یه شلوار خوشگل برات گرفتم ازش.
شبش هم رفتیم شهربازی امیر پارس
خیلی مناسب سن شما بود اسباب بازی هاش و مکانش و ...
البته ما هم تقریبا همه وسایل و سوار شدیم
یه روزی هم سولماز جون اومد خونه مون که عصرش با شیما و سیما برن 16 متری قهوه جوش و قهوه و ... بخرن. زحمت کشید کلی کتاب اورد که عاشق با چی برم با چی نرم و جینگیلی ها شدی! مرسی سولماز جون
خبر جدید اینکه نمیتونم عکسای دوربین و بریزم تو لب تاپ
چرا ش و نمیدونم! واسه همین باید بعدا بریزم تو لب تاپ مادر جون و با اون اپ کنمش!
12 اردیبهشت تولد منه بابایی شب قبلش با یه گل خیلی خوشگل اومد خونه و من و کلی سوپرایز کرد فرداش هم کیک و شام و ... یه تولد خونگی با خاله بابایی گرفتیمراستی، گوشی هم خریدم :دی البته زحمت ش گردن سیما جون بود، دست گلش درد نکنه