13/3/91 (هفت حوض)
مشکاتم امروز با آتنا جون قرار گذاشتیم 7 حوض. اخه من خاطراتت و از قبل این که به دنیا بیای تو دفتر مینوشتم، الان دفتره پر شده، می خوام یه دفتر دیگه برات بگیرم. از شهر کتاب یه دفتر با برگه یدکی گرفتم. وسط حوض ها بچه اب بازی مکردن، شمام اونا رو میدیدی کلی ذوق میکردی و می خواستی بری وسط ههه هههه شب قبل مائده جون مامان پرنیا طلا دعوام کرد گفت حدیث چرا واسه مشکات وبلاگ درست نمی کنی؟ بعدا بچه بزرگ میشه میبینه دوستاش وب دارن، خودش نداره، ناراحت میشه! گفتم تو فکرشم، یکی باید هلم بده ههه ههه اونم هلم داد ، گفت بزار دنده 2 فرداش دیدم زینب جون مامی محمد رضا خان تو کلوپه، اونم تازگی ها وب ساخته واسه پسرش. ازش کمک خواستم و گام به گام با زینب، و...
نویسنده :
مامان حدیث
0:32