مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

نور زندگی ما

عکس اتاق مشکاتم

دختر نازم من همیشه تو ذهنم بود که اتاقت و صورتی نکنم تو رنگ بندی لباس هاتم توجه کنی، سعی کردم همه رنگی باشه ولی باور کن امکانات نبود و اکثر چیزای خوشگل واسه دختر خانم ها صورتی بودن   عوضش اتاق شادی داری این حلقه در اتاقت و من و خاله هدی با هم درست کردیم. خاله هدی خیلی با سلیقه هست مامی   سرویس چوبیت و از خیابون جامی گرفتیم   این حالت نوزاد تختته، بعدی هم حالت نوجوانش:     اینم استیکر توی تختت که هر وقت میبینی می خوای بری بکنیش این هم کیک پوشکی دخترم که من و خاله هدی درست کردیمش   این حباب موزیکال و منم داشتم  (اون سری ...
17 شهريور 1391

دندووووون

مشکات خانم ما بالاخره اولین مرواریدش جووته زد دندون پایین، راست. قبل رفتن به ییلاقف یعنی آخرین روز ماه رمضون. بعدا عکس از دندون خوشگلت میزارم طلای من ...
16 شهريور 1391

عمه شدم 20/5/91

مشکاتم ، دیروز اقا کیان دایی حامد و فائزه جون به دنیا اومد پسری 52 سانت قدشه و 3.700 وزنشه، طبیعی هم به دنیا اومد، عمه قربونشششش حالا منتظریم دایی حامد عکسش و بزاره تو فیس بوک   امیدوارم قدمش پر از خیر و برکت باشه اینم عکس های آقا کیان گل البته عکس از چشای نازش و خنده و اخمش هم بود. ولی اسلاید شو بود نشد اینجا بزارم.   اینجا هم که دیگه خوابه خوابه. خواب های خوش ببینی جیگرم ...
22 مرداد 1391

عکس های جدید

می خوام یه سری عکس بزارم ازت ولی کابل دوربین و پیدا نمی کنم   از دست و همه چی و قایم می کنم اونوقت پیدا کردنش مکافاته ببین چه جوری خوابیدی انگار داری تو آسمون ها پرواز می کنی ...
14 مرداد 1391

لباس های سیسمونی

این لباس ها رو از 5 سال پیش شروع کردم به خریدن مادر جون همش می گفت اگه دختر نشد چی؟ منم گفتم اگه پسر هم بشه، تو خونه می پوشه قرررر میده هه هههه     این و مادر جون اولین باری که رفت مکه اورد برات   این کاپشن گرون ترین لباسته از خیریه گرفتیم ، ایشالاه شمام دستت همیشه به خیر بره     این دو تا خیلی برام عزیزن قرمزه اولین لباسیه که برات گرفتم و راستیه اخرین لباسیه که قبل بارداری گرفتم (تقریبا یه هفته قبل بارداریم از مالزی گرفتمش) ...
11 مرداد 1391

مشکات در 9 ماهگی

کار های مشکات خانم: بای بای که خوراکته چون می دونی بعدش دد هست زیر بغلت و که بگیریم مثل فشنگ می ری صبح ها که من می خوابم بابایی دارتت میرین تو اتاقت و با اسباب بازی هات بازی میکنین یاد گرفتی در ویترینت و باز می کنی و گربه ای که مینا جون برات گرفته رو برمیداری و هی بغلش می کنی و می خوریش اسمشم گذاشتی "اددی" هم صداش می کنی هم اگه صداش کنیم دنبالش می گردی "شنگول" ی که ازاده جون و عمو مهدی برات گرفتن و هم خیلی دوست داری و البته به اسم میشناسیش عاشق دست زدن و رقصیدنی مامان تو کارتون های پرشین تون باب اسفنجی و خیلی دوست داری و عاشق اون پنگوئن هایی که شعر می خونن می رقصن (هپی فیت)، آهنگش که تموم میشه براشون...
9 مرداد 1391

27/4/91 )دماوند(

سلام خوشگله نازمممم امروز ٩ ماهت و پر میکنی میری تو ١٠ ماه. شیرینی هات سختی های بزرگ کردنت و کم کرد، واسه همین این چند ماه خیلی برام زود گذشت. البته باید از مادر جو ن و پدر جونم تشکر کنیم. این روزا چون بابایی کارش زیاده ما کلا مزاحم اونا ایم ههه ههه. اینقدر بهشون عادت کردی که اگه مادر جون یا خاله هدی رو ببینی خودت و میندازی بغلشون. امروز با اکیپمون الببته بجز بابات و بابای ابوالفضل رفتیم دماوند ٣.٣٠ دقیقه تو راه بودیم . هووووف، خیلی دور بود ولی خیلی خیلی هم خوش گذشت. منتظر میمونیم خاله هدی عکس هات و برسونه اینجا آپ کنم     ...
9 مرداد 1391

ماه رمضون و سهم من از خوردن تو

مشکاتم عسلم اینقدر این روز ها خوردنی شدی که هر جا میریم میگن بزار پیشمون بمونه. ههه هههه کی دلش و داره؟ چند روزیه گوشی موبایل و میذلری دم گوشت به موهاتم برس میکشی در ورودی خونه رو یاد گرفتی همش میری اون سمت که یکی ببرتت حیاط تاب بازی. عاشق ماشین شارژی ابوالفضل ای. جنب نمی خوری از توش یه دکمه داره میزنمش، استارت میزنه بعدش میگه" من یوکی" این و که میشنوی غشششش می کنی از خندهو خیلی چیزا رو تقلید میکنی. مثلا ابوالفضل با تفنگ سمتت شلیک میکرد . تو هم صدای "ت ت ت " در میاوردی می خندیدی. عاشق دنبال بازی ای وقتی بشنوی کسی بگه بگیرم، بگیرمت، مثل فنر می پری و فرار می کنی. مثل تام و جری پاهات جلو تر از خودت میره ههه ههه صحنه ایه...
4 مرداد 1391

23/ 4 / 91 (آدااااا)

چند روز پیشا خونه خاله هدی بودیم. برگشتنی ابوابفضل گفت مشکات بچه ما شه، این جا بمونه من که نذاشتم، ولی...... از اون روز بچه خاله هدی شدی اون و که میبینی واسش بال بال میزنی، جدی میگممممم، نگیرتت گریه می کنی. من خالت شدم و خاله هدی مامانت حتی یواشکی از کنارمون رد میشه که نبینیش    دیروز تو حیاط خونه مادر جون خواستی بری بغلش، ندیدتت و رد شد. گریه ت گرفت، منم صداش زدم هدییییییی تو هم فریاد زدی آداااااا آدددداااا خاله هدی از اون سر حیاط دوید و اومد مححححکم بغلت کرد چند روز پیشم دایی هومن و صدا زدی "او مااا " از کارات بگم گلم   ...
24 تير 1391