مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نور زندگی ما

7/4/91 (ییلاق ترجه)

سلام عروسک نازم 4 شنبه با دوستای پدر جون رفتیم ییلاق اقای جعفری. تقریبا شب بود که رسیدیم. ووووووی، چقدر سرد بود! استین بلند و شلوار و جوراب برات پوشوندم. دیدم افاقه نمی کنه، سویشرت و شلوار بچگی های ابولفضلم روش پوشیدی  مامان فدای قد و بالاش بشه، چقدر بهت میاد جیگرمممم تا جمعه اونجا موندیم. خیلی خوش گذشت. خاله هدی کلی عکس ازت انداخت که بعدا اینجا اپلود می کنم. تو مسیر برگشت هم وایسادیم هندونه خوردیم  عکسای دختر هندونه خورمم حتما میذارم   میتونی حدس بزنی که چقدر سرد بود ؟     ...
20 تير 1391

13/4/91 (عکس آتلیه)

تقریبا 10 روز پیش رفتیم آتیه مروا، البته خاله هدی می خواست ابوالفضل و ببره، ما هم خودمون و بهشون چسبوندیم  می خواستیم عکس دوتایی بگبریم ازتون که ماشااااالاه اون روز بد اخلاق بودی آخه خواب داشتی. مامان فدا، اون روز حسابی خوابیده بودی....ولی بد خلقیت بازم از خواب بود خلااااصه،امروز رفتم عکسات و گرفتم:دی   ...
16 تير 1391

تب شدید

سلام عسلی مامان الهی مامان فدات شه،٣ روزه تب داری شدید!!! اولش فکر میکردم از دندونت باشه. ولی خیلی تبت بالا رفت و من و حسابی ترسوندی زود خوب شو مامانی، عشقم وقتی میض میشی خیلی کلافه میشم . اصلا طاقت دیدن مریضیت و ندارم، کاش من جات مریض میشدم.. خدایا هممه نی نی ها رو خودت سالم و سلامت نگه دار.... البته دیروز ساعت ٥ صبح تبت خیلی بالا رفت شیاف گذاشتم برات و رفتیم کلینیک پگاه دکتره چک کرد گفت ظاهرا مشکلی نیست، شاید ویروس باشه. واسه همین ازمایش نوشت ولی من دلش وندارم ازت ازمایش بگیرن. واسه همین میخوام دکتر خودت ببینتت اگه اون هم همین نظر و داشت بریم ازمایش بدی. با هزار زحمت از دکترت وقت گرفتم که عصر بریم پیشش. ببینم اصلا به ما اجازه سفر...
7 تير 1391

20/3/91 (مهمونی آرتین خاله النا)

امروز با مامانای گل آبان 90 و نی نی های از گل بهترشون رفتیم خونه خاله الی مهمونی البته رفتنی با خاله یاسمین مامان رادین گلی رفتیم مریم پندار و پسر گلشم بودن دست همشون درد نکنه خیلی خوش گذشت مامان های ابان اینقدر برام واقعی شدن که انگار دیگه  3D میبینمشون اینم عکسای اون روز راستی مثل خانم های گل اون روز خوابیدی ماشالاه هم معاشرتی بودی مادر زیاد گریه نکردی هه هه خدا رو شکر حفظ ابرو بودی از سمت راست رادین (یاسمین) آرتین (میترا) مشکات (حدیث)   مادر جان هی خودت و به این پسرا می چسبوندی  فکر کنم می خواستی باهاشون کشتی بگیری ، دخترم اهل رقابته ، خدا به داد برسه   اینم یه عکس دسته جمعی البته چند تا از...
29 خرداد 1391

19/3/91 (سفره نذری)

امروز برات سفره انداختم مادر طبق نذری که خاله هدی برات کرد وقتی تو شکمم بودی وقتی یه فیبروم 5 سانت یه هو تو دلم پیش جفتی که ازش تغذیه میشدی بوجود اومد   وقتی خیلی درد داشتم  دیگه توانایی نگه داریت و نداشتم وقتی واست دنبال اسم میگشتم ، اره تولد حضرت زهرا (ع) بود، واسه همینه که از القاب ایشون و رو شما گذاشتیم مادر . البته خودت انتخاب کردی اگه نه انتخاب های ما اسم های دیگه ای بود. آفرین به سلیقه ات. امیدوارم خود بزرگوارشون همیشه مواظبت باشن   مشکات با خوش حالی داره تسبیح میزنه قبول باشه ملوسکم ...
27 خرداد 1391

6/3/91 (هایپر استار)

مشکات طلا از صبح باهات کلی کلنجار رفتم چون بابایی وسط هال نشست با کلی برگه لب تاپ(چیزایی که خیلی دوست داری) واسه همین یا باید تو اتاق خواب میموندیم یا تو بغل تو هال چون زیاد تو روروکت هم نمیشینی اسباب بازی هات و میگرفتی میبردی پیش بابایی برگه هاش و چن میزدی  بابایی می گفت هرکی با اسباب بازی خودش بازی کنه ، ولی راضی نمی شدی. خلاصه موتور مامانی و پایین اوردی اخه واسه دندونتم لج داشتی و بد اخلاق بودی، واسه همین بابایی شب مار و برد هایپر استار خرید و دور دور اینم عکسش ...
17 خرداد 1391

13/3/91 (هفت حوض)

مشکاتم امروز با آتنا جون قرار گذاشتیم 7 حوض. اخه من خاطراتت و از قبل این که به دنیا بیای تو دفتر مینوشتم، الان دفتره پر شده، می خوام یه دفتر دیگه برات بگیرم. از شهر کتاب یه دفتر با برگه یدکی گرفتم. وسط حوض ها بچه اب بازی مکردن، شمام اونا رو میدیدی کلی ذوق میکردی و می خواستی بری وسط ههه هههه شب قبل مائده جون مامان پرنیا طلا دعوام کرد گفت حدیث چرا واسه مشکات وبلاگ درست نمی کنی؟ بعدا بچه بزرگ میشه میبینه دوستاش وب دارن، خودش نداره، ناراحت میشه! گفتم تو فکرشم، یکی باید هلم بده ههه ههه اونم هلم داد ، گفت بزار دنده 2 فرداش دیدم زینب جون مامی محمد رضا خان تو کلوپه، اونم تازگی ها وب ساخته واسه پسرش. ازش کمک خواستم و گام به گام با زینب، و...
16 خرداد 1391

15/3/91 (قم)

سلام مشکاتم دیشب که با خاله فاطمه بابایی حرف میزدیم ، می خواسن برن قم. بابایی پرسید بریم گفتم اوکی قرار بود ٦.٣٠ باشیم خونشون ٨.٣٠ بودیم هه ههه خواب موندیم. خلاصه راه افتادیم وسط راه وایسادیم ساعت ١٠ ای خوردیم که اونجا ازت عکس انداختم. بعدشم مستقیم رفتیم حرم حضرت معصومه(ع)، زیارت کردیم ولی چون نگه داشتن شما و چادر  و کیف و ... برام سخت بود، نتونستم ازت عکس بندازم. خسته شده بودی از صبح تو بغل اگه نه میرفتیم جمکران! واسه نهار رفتیم رستوران نیاوران و همونجا هم سوهان خودکار گرفتیم. برگشتنی رفتیم بهشت زهرا، واسه پدر عمو مجید فاتحه دادیم و گازش و بگیر اومدیم خونه. خسته شده بودی گلم، حسابی خوابت میومد، حمومت کردیم&nb...
15 خرداد 1391

23/11/89 (اومدی تو دلم هااا )

امروز ساعت 11 نوبت دکتر دارم تو صارم باید جواب ازمایشاتم رو ببرم. بگذریم که تا ساعت 2 نشستم، ولی خدا رو شکر دکترم گفت همه چی خوبه! تازه گفت به همه بیماری های عفونی مصونیت دارم. چون همه شو تو بچگی گرفتم . 28 ام هم نوبت دندون پزشکی دارم. خلاصه بگم که حساب منتظرتیم گلی   بعد ها فهمیدم که این روزا داشتی تو دلم جات و محک میکردی ولی من که نمی دونستم ههه هههه ...
12 خرداد 1391