مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

نور زندگی ما

27/11/89 (پام ضرب دید)

دیشب بابا بهروز قرار بود از شمال بیادو من تو خونه منتظرش بودم.حدود ساعت 8 شب،از جاده فیروزکوه راه افتاد. منم تقریبا بیکار بودم. چون لب ناپ نداشتم. خلاصه حمام کردم،جارو کشیدم،خرید کردم،شام هم ماکارونی و یالاد الویه درست کردم ساعت 11:15 بود و بهروز هنوز نیومد،یهو یه آهنگ که فکر کنم آذری از تی وی پرشیا1 پخش شد، از منصور منم پریدم وسط، حالا نرقص، کی برقص! اونم مدل ابوالفضل خاله هدی! یهو از پام سه چهار بار صدای تق تق اومد. شبش درد گرفت. فرداش کبود شد.حالا هم من تقریبا لنگ می زنم راه میرم. اینا همه از بیکاریه ...
12 خرداد 1391

6/11/89

خلاصه ما برگشتیم از مالزی اون هوای گرم و استوایی اونجا.... تهران پوشیده از برفففف، همه جا حسابی سفید شده بود بعد 2 روز هر دومون حسابی سرما خوردیم.   از سفر همین قدر میگم که اول رفتیم پینانگ بعد لنگکائی بعدشم کوالالامپور بعدش پوتراجایا حسسسابی بهمون خوش گذشت.    
12 خرداد 1391

14/10/89

سلام کوچولو نمی دونم بهت گفتم با نه، من و بابا رفتیم گوشی خریدیم یهhtc smart صورتی واسه من یه htc wild fire واسه بابایی 230 و 380 بود خیلی خوشگلن   دیروز ماشین و برداشتم رفتم آژانس صدر گیتی، تو الهیه، واسه مالزی قرارداد بستم ایشالاه که 19 این ماه فکر کنم 9/jan بشه، پرواز داریم کلی عکس میگیرم بعدا نشونت میدم   امروز داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم.خسته شدم،تازه،آشپزخونه که تمیز کردنش کار یه روزدو روز نیست! می دونی غصه ام از چی؟ شما که بیای، ما قراره این خونه رو بدیم اجاره بریم یه بزرگتر فکر کن،من با اون وضع بخوام اونجا رو تمیز کنم. ولی حتما از اینجا بهتره ...
12 خرداد 1391

7/10/89

سلام بادومم میگن بچه با خودش خیر وبرکت میاره! اما نمی دونستم که حتی اسمش هم برکت رو به خونه میاره !!! یکشنبه 5 دی موبایلم زنگ خورد، پرسیدن شما با شبکه ما تماس گرفتی؟ گفتم بله، برنده شده بودم. از شرکت پویا ورزش یه اتوی مو کوچولو، بابلیس، شانه جادویی، کیف لوازم آرایش و... راستی 10/10 تولد امیر حسین ه (آممم، میشه پسر عمو ) امروز با خاله فاطمه بابا میرم امام حسین که براش کادو بگیرم.   اون تور مسافرتی که می خواستیم بگیریم فقط مالزی شد، سنگاپور کنسل شد. چون من باید پاسپورتم و تمدید میکردم و بخاطر اشتباه اون سرهنگه کارش طول کشید و نیومد سنگاپورم ویزا می خواد و ما زمان نداریم   واسه 20 ام همین ماه تور...
12 خرداد 1391

1/10/1389

سلام نی نی امروز به طور جدی دست به کار شدیم واسه اینکه به جمع ما (من و بابا بهروز) اضافه بشی. امروز ساعت 9 صبح تو بیمارستان صارم، با خانم دکتر نادری وقت داشتم. 13.400 ویزیت و 15.900 هزینه کاشت سرویکس و کلی آزمایش که 142 تومن پول اونا شد. چیشششش بدون باش! کوچولو! کلی خون ازم گرفت  و یه ظرف واسه آز ادرار ماه آینده هم باید جواب آزمایشات و ببرم بیمارستان که نشون دکترت بدم.   می بخشی که به اسم صدات نمی کنم! چند تا دلیل داره: 1-هنوز معلوم نیست که دختری یا پسری(گرچه، حتما دختری) 2-بابات از اسمایی که من انتخاب می کنم زیاد خوشش نمیادد.   بزار لیست اسم ها رو بزارم: بهنود :فرز...
12 خرداد 1391

به نام خدا

سلام عشقم اول با نام خدا شروع میکنم که همیشه فرشته های مهربونش و میفرسته که مواظب شما فرشته کوچولوی ما باشن ممنونم از خدا که یه دختر ناز و عسلی بهم داد امیدوارم همیشه به یاد خدا باشی و فقط از خودش کمک بخوای.   امروز دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم که وبلاگت و درست کنم. البته از قبل به دنیا اومدنت یعنی از روزی که تصمیم گرفتیم که از خدا بخوایم شما رو به ما بده ، من تمام خاطرات و مینوشتم.   حالا اون خاطرات و وارد میکنم به وبلاگت که ماندگار تر شه! ...
11 خرداد 1391

18/1/90

سلام نی نی خوشگلم اول بگم چرا این قدر فاصله افتاد: چون قبل از جشن فائزه جون که رفتم شمال، تازه اومدم تهران. یعنی 16 ام. جات که خالی نبود، چون همه جا بودی راستی ، اولین عیدی رو مامان بزرگ (مامان پدر جون) بهت داد. اخه اختلال حواس پیدا کرده، فکر می کرد من بچه دارم . از فامیل های پدریم هنوز کسی نمی دونه باردارم! فامیل های مادری هم سرشن فائزه جون فهمیدن. 13 بدر و مثل همیشه با خانم رمضانی اینا بودیم. مثل همیشه خوش گذشت. از اونجایی که من فکر می کردم شما 10/10 شکل گرفته باشی،توی عید باید کمتر از دو ماهت می شد ولی فضای زیادی از شکمم گرفتی. همه می خوان دلداریم بدن، می گن چون قبلا اصلا شکم نداشتی، الان خیلی به چشم میاد راستش و بخ...
18 فروردين 1390

18/12/89

سلام طلا طلای من چند روزیه خونه مادر جونیم،جمعه عقد فرشته جونه. آریان شبنم جونم قرار بود اردیبهشت به دنیا بیاد، دو روز پیش به دنیا اومد.اینجا خیلی بهمون خوش میگذره. مثل چی میخوریم ههه ههه هفته دیگه جشن فائزه جونه بعدش میره پیش دایی حامد جون.مادر جون یه روز قبلش تو خونه یه جشن میگیره که بزن برقص کنیم هه هه. دیروز اسم ماهی و اوردم، پدر جون رفت لب دیا واست ماهی سفید گرفت خدا رو شکر اشتهام خیلی خوبه، بابات میگه چند وقت دیگه باید به شکمم شلنگ وصل کنه ههه ههه. آخه مصرفت رفته بالا مادر! به خاطر شما خیلی چیزا میخورم شکر سرخ، سیب، ..... به قول دوست مادر جون با عشق می خورم ، فقط به خاطر تووو ...
18 اسفند 1389

10/12/89 (تودیگه واقعی شدی!)

سلام نینیییی تو دیگه واقعی شدی چند روزی بود که احساست می کردم. واسه همینرفتم یه بی بی چک گرفتم. در کمال تعجب دو تا خط دیدم. به کسی چیزی نگفتم. فردا دوباره امتحان کردم دیدم بعععله بازم دو تا خط جوابش مثبت بود ، فکر کن کجا ها میشه شما ها رو پیدا کرد هه ههه من بابل بودم و بابایی تهران بهش اس ام اس دادم گفتم فکر کنم تو دلمی. فقط نوشت ایشالاه خیره. آخه من همیشه از این شوخی ها می کنم. وایسادم بیام تهران آز بدم. ساعت 6.30 رفتیم dvd player و از تعمیر گاه گرفتیم . بعد هم جواب ازمایش هوراااااااااااااااا تو اومدی ..... :D اول به زنعمو زهرات گفتم که شیرینیش و پس بدم ههه هههه از ساعت 10.30 شب تماس ها شروع شد فئزه...
10 اسفند 1389