مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نور زندگی ما

همچنان ماه رمضون

1392/5/2 1:33
نویسنده : مامان حدیث
6,548 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانم

خوبی؟

اول از کار هات می گم بدشم میریم سراغ عکسا:

سی دی بانی نی و خاله ستاره رو خیلی دوست داری و میخکوب میشینی میبینی

دایالوگاشون و حفظی و خیلی جاها رو باهاشون می خونی!

وقتی من و بابا با هم حرف می زنیم، بهم می گی با بابا حرررف نزن! دلت می خواد فقط با خودت حرف بزنم:دی

تا چادر سرم می کنم می گی نماز بخونم، می گی نمااااز بیخونییییم :دی بعدشم کلا زیر چادر من در حال بپر بپر و بازی ای

این سری که بابا داشت نماز می خوند، چادر رو بردی، به زووور می گفتی بابا چادور بیزاره!!!

چند وقته بابا رو بیروز صدا می کنی خخخخ گاهی وقتا هم می گی بیوز جااان! بابا حسابی کیف می کنه!

جدیدا پشت تلفن یه کمی حرف می زنی(اخه قبلا اااصلا پشت تلفن حرف نمی زدی)

این کلمات انگلیسی رو هم بلدی

هلو  هااریو (هاباریو)  تنکیو ( تنکیو رو با لحجه اسیای شرقی ها می گی خنده به ای لاو یو هم می گی هابیلیووو بعدشم خودت می خندی نیشخند

علی جون کادوی تولدت و پیش پیش داد. بعلههه یه سه چرخه سبد دار سایبون دار انگ دخترونه دار هه هه. صورتی و بنفشم هست. خیلی دوسش داری نصف وقتت و اونجا می گذرونی ، خیلی وقتا روش میشینی و از اونجا تلوزیون می بینی. می خوای جابجاش کنی می گی بیا عجییجم (عزیم) اموزم بهش می گفتی عروسکم هه هه ! خیلی با حاله . مرسی علی حون، ایشالاه جبران کنیم.

 

بزار از اول شروع کنم اینجا بابل، نیمه شعبان، تو خیابون، شربت خورونه هه ههه

بهی جون مامان امین محمد دو تا عکس خیلی باحال از شما و امین بهم داد که خیلی باحاله ماله خونه خودمونه

خیللللی باحاله به چی اینجوری نگاه می کنه بمااااند !!!

اینم از وبلاگ ارین مارالیم گرفتم. واااقعا جاش خالی بود

 

 

بقیه تو ادامه مطلب

این جا خونه مامان بزرگمه بعد مراسم 7 عمو حسین رفته بودیم اونجا

اینا هم یسنا جون و مهرآسا جون

اسمارتیز خودت و فشنگی خوردی حالا از ظرف مهرآسا داری بر میداری

یادش بخیر ما هم کوچیک بودیم و کلی اینجا خوش می گذروندیم

 

اینجا خونه مادر جونه ابوالفضل خواب بود رفتی پیشش

بعد ابویی صدام کرد گفت که بیام ازتون عکس بگیرم :دی

قربونه خنده هاتوووووون

قبلا با هم مینشستین تو ماشین ولی الان جا نمیشین، اینجوری میشینین

این پارسال:

اینم امسال

مثله این دختر لاتتا رو پنجره میشینی:

 

یه روووووز جمعه: یه برنامه یهویی .

خانه بازی توت فرنگی

من و یاسی جون اول رسیدیم بعدشم شیما جون و مریم جون و سیما جون :دی

خیلی خوش گذشت

 

 

اینم استخر کشوری با جمع کثیری از دوستان

همه کلی عکس انداختن ولی شما چون راضی به استخر کودکان نبودی، رفتیم استخر بزرگسالان ، شمام خیلی شیک دست غریق نجات و گرفتی باهاش رفتی تو اب

مامان لباش ووووووماچ

این عکسا رو صفورا جون و شیما جون زحمت کشیدن بخار ما گرفتن :دی مرسی :*

ههههییییی کاش نمی رفتیم یک حساسیت ناااجور زدی فرداش که احتمالا از کلر اب بود

بگذرد که چه کشیدیم ولی دیگه عمرا پام و تو اون استخر بزارم

بالاخره 31 تیر هم تموم شد و بابایی یه کم سرش خلوت تر شد. واسه همین امشب شام رفتیم بیرون و برگشتنی تو 7حوض که قدم میزدیم، یه اقایی داشت عروسک هایی که ساخت و پخش می کرد رو زمین که بفروشه، تو بدو بدو رفتی سمت یکیش و گفتی <<بابا>> واااای من و داری، مردم از خنده ، خلاصه اون و برات خریدیم و تو اینقدر دوسش داشتی که کل راه بغلش کردی، اقا هه هم اینقدر از تو خوشش اومده بود که یه کوچولوش و هم بهت هدیه داد.

حالا می گفتی اون و نمی خوام ، گوگول و می خوام (منظورت همون بابا ی سابق بود) عکسش و بعدا میزارم اینجا

 

حالا نشوندمت عکس بگیرم ، می گی تاتی کوچولوووو (کتابی که کوروش جون واست گرفته)

هیچی دیگه با اونم عکس انداختیمف یعنی مشکات عااااشق این کتابه مرسی کوروش جون:*

 

پسندها (1)

نظرات (7)

صبا مامان نیوشا
1 مرداد 92 9:35
عزیز دلمی مشکات بلا.... الهی همیشه به قرتی بازی باشی خانوم گل. خوش و البته سلامتتتتتتتتتتت


مرسی عزیزم همچنین شما
حنانه
1 مرداد 92 11:45
وای مشکات جون قربون شیرین زبونی هات ماشالله خیلی خوب حرف میزنی
دختر ماشااله چه عکس های قشنگی تووبلاگت مامان میزاره


هه هه مرسی که به ما سر میزنی خاله :دی
چشات خوشگل میبینه :بوس
ایران هنر
1 مرداد 92 17:07
سلام از کیفهای زیبای فروشگاه ایران هنر دیدن کنید پرداخت بعد از تحویل کالا در تهران www.iranhonar.ir
مامان وانیا
2 مرداد 92 15:16
مشکات جان عکسهات خیلی خوشگل بودن حالا که کادوی تولد گرفتی پیش پیش ما هم از الان تبریک و بوس تولد میفرستیم برات عزیزم ایشالاه زیر سایه مامان و بابات سالیان سال زندگی کنی عزیزم


مرسییییی چشاتون خوشگل میبینه
منم بوس بوس
روشا.. مامان ساینا
4 مرداد 92 5:15
عزیم چه خانومی شدی شما....
من همییییییییییشه میام بهت سر میزنم...ولی
کلوپ زیاد نمیام... آخه دلم میگیره همش با هم قرار میزارین میرین خونه هم دیگه
خو منم غصه م میگیره خو....
چه گناهی کردم دور افتادم از شما.....

دوست دارم فراوووووون


مشتاق دیدار خانوووم
شمام قدمم رنجه کن بیا تهران، حتما واسه شما هم میزاریم :دی
ما هم خیلی دوستون داریم :بوس
نیر
6 مرداد 92 17:51
عکسها خیلی با مزه بود چه نگاهی میکنه این پسر بلا به این دختر بلا اون قضیه چادرم خیلی با نمک بود


هه ههه بعله پسرا بلا شدن، دخترا بیشترررر
مرسی عزیزم
هومن
30 مرداد 92 5:45
شما چقد خانوم شدی
قربونش برم.
فدای هر دو شون.
اون سری زنگ زدم ابویی یه ربع با هم گفتیم و خندیدیم )
شمارتُ نداشتم. به همراهتم که زنگ میزدم صدا نمیومد باز ترسیدم عصبانی شی )))
قربون همتون


هه ههه مرسی :دی آره سری پیش داشتم قاط میزدم :دی
مرسی که به یادمونی و میای سر میزنی
راستی، مشکات هر چند وقت یه بار بهت زنگ میزنه ههه هه
الوووو سلام، دایی همن خوبی؟ باسه! هه ههه