مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

نور زندگی ما

20/2/92

1392/2/21 15:08
نویسنده : مامان حدیث
1,184 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی

توی سال جدید وخصوصا این ماه کلی اتفاق های خوب افتاد

تولد من بووووود، روز مادر بوووووود

عروسی دوتا از دختر عمو های بابا بود، حالا با مراسم حنا و پاتختی و از این حرف ها

یه 10 روزی شمال موندیم. حالا هر وقت بابل بودیم ، می گفتم بیا حاضر شیم می خوایم بریم آمل، ذوق می کردی، دستات و دایره وار بالا و پایین می کردی، می گفتی اسوری؟ (همون عروسی) بعد می رقصیدی می گفتی عمع نای نای (یعنی با عمه می رقصی)

دو شبی هم هست که یه مدلایی شبیه عربی یا به قول خودت عبری می رقصی

راستی اتلیه هم رفتیم بازم با خاله هدی و ابوالفضل

مثله سری پیش بد اخلااااق بودی تقریبا 1:45 دقیقه اونجا بودیم سه سری عکاس رفت بیرون تا من بهت شیر بدم، مگه اینکه سر حال بشی

فکر نمی کردم دو تا عکس درست درمون از توش درآد ولی 5 تا انتخاب کردم که ایشالاه این سری که برم بابل می گیرمشون

بزنم به تخته دو سه روزی هست که بعد از ظهر ها خودت پتو می کشی روت و می خوابی

عادت کردی به پتوت(البته پتو که چه عرض کنم، پارچه ای که موقع غذا خوردن می کشم روت) روم نمیشه عکسش و بزارم خخخخخ

دیروز تا نهار حاضر بشه طول کشید تو و بابا جون روی تخت داشتین بازی می کردین، من یه تیکه از گوشت و اوردم بابایی ببینه اگه خوب پخته، سفره رو بندازم

بعد که دادمش اومدم توی اشپزخونه ظرفا رو بگیرم دیدم داری می گی حدث حدث :دی زودی اومدم توی اتاق، چنگال و دادی بهم می گی گوشت!

ههه ههه داشتم از ذوق می مردم، دیگه تا فرداش حدیث صدام می کردی و من از لغب مامانی خالی ( نه مثل بابا که باباجونه)، به حدیث خالی ارتقا پیدا کردم ههه ههه

واکسن 18 ماهگیت که خیییلی ازش می ترسیدم رو هم زدیم و خدا رو شکر اصلا تب نکردی ولی روز اول پات درد می کرد

به سفارش دوستای خوبم، دو روز اول بردمت پارک هم حواست پرت می شد هم اینکه کلی دویدی و واکسن توی پات جمع نشد.

بزار ببینم اگه عکس جدید قابل اپلود کردنی بود، توی ادامه مطلب برات می زارم

از توی عکسا فقط همین ها قابل نمایش بود :دی

این عروسی دختر عمو سمیه باب جونه که ما در طول عروسی یه سره سر پا بودیم یعنی یا می رقصیدی، یا دست من و گرفته بودی می گفتی با هم قدم بزنیم البته لباس عیدت و پوشیده بودی و این لباس بعد شامته که شلخته ملخته شده :دی

امیر حسینم خوشش اومده بود، پشت ما راه افتاده بود و می خندید

 

اینم عروسی دختر عمو فاطی باباست که اخر شبه و داری رو پای بنفشه جون می خوابی

بعله دخترم مثله صاحب مجلس ها سر پا بود و اخر شب دیگه از خستگی واااا می ره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نیر
21 اردیبهشت 92 15:22
عزیزم همیشه به عروسی و خوشی
ایشالله به عروسی خودت
مامانش خوش به حالت چه لاغری
دوستتون دارم بوسسسسسسسس


مرسی گلم. من دیگه شبا نمیام، خیلی وقته ندیدمت، دلم برات تنگ شده
خیلی هم لاغر نیستم شاید چون قدم بلنده اینجوری به نظر میاد شایتم هنر لباس و خیاط ه هه هه:دی
تارا
22 اردیبهشت 92 1:02
ایشالا عروسیه خودت خاله جون
حدیث دخترت کوپه خودت شده است خوشبحالت


عزیزم وبلاگت باز نمیشه که لینکت کنم لطفا دوباره ادرسش و بده

اوه راست می گی؟ اینقدر مشعوف میشم یکی می گه شبیه خودمه ههه ههه
تارات
22 اردیبهشت 92 1:07
عزیزم منو لینک کن مرسی
الناز مامان بنیا
31 اردیبهشت 92 15:47
قربون حدیث گفتن تو من برم اخه عروسی می فهمی خاله ای جانم


هه ههه عروسي مي فهمه؟ هنوز كه هنوزه، مي گم لباس بژوشيم، كجا بريم؟ مي گه عسوري :دي ههه ههه
ازاده مامان هانا
5 خرداد 92 1:51
همیشه به شادی خانوممممممممممممم مشکات چه مامانی داره هوراااااااا چه خوش هیکل موهاتم که خوشرنگ شده یه عکس درست درمون میزاشتی خب میدیدمت دیگه من عاشق عکس عروسیم شادههههه



مرسی. ایشالاه این دفعه عکس شخصیتمند می گیریم ، می زاریم :دی