مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

نور زندگی ما

لباس های سیسمونی

این لباس ها رو از 5 سال پیش شروع کردم به خریدن مادر جون همش می گفت اگه دختر نشد چی؟ منم گفتم اگه پسر هم بشه، تو خونه می پوشه قرررر میده هه هههه     این و مادر جون اولین باری که رفت مکه اورد برات   این کاپشن گرون ترین لباسته از خیریه گرفتیم ، ایشالاه شمام دستت همیشه به خیر بره     این دو تا خیلی برام عزیزن قرمزه اولین لباسیه که برات گرفتم و راستیه اخرین لباسیه که قبل بارداری گرفتم (تقریبا یه هفته قبل بارداریم از مالزی گرفتمش) ...
11 مرداد 1391

مشکات در 9 ماهگی

کار های مشکات خانم: بای بای که خوراکته چون می دونی بعدش دد هست زیر بغلت و که بگیریم مثل فشنگ می ری صبح ها که من می خوابم بابایی دارتت میرین تو اتاقت و با اسباب بازی هات بازی میکنین یاد گرفتی در ویترینت و باز می کنی و گربه ای که مینا جون برات گرفته رو برمیداری و هی بغلش می کنی و می خوریش اسمشم گذاشتی "اددی" هم صداش می کنی هم اگه صداش کنیم دنبالش می گردی "شنگول" ی که ازاده جون و عمو مهدی برات گرفتن و هم خیلی دوست داری و البته به اسم میشناسیش عاشق دست زدن و رقصیدنی مامان تو کارتون های پرشین تون باب اسفنجی و خیلی دوست داری و عاشق اون پنگوئن هایی که شعر می خونن می رقصن (هپی فیت)، آهنگش که تموم میشه براشون...
9 مرداد 1391

27/4/91 )دماوند(

سلام خوشگله نازمممم امروز ٩ ماهت و پر میکنی میری تو ١٠ ماه. شیرینی هات سختی های بزرگ کردنت و کم کرد، واسه همین این چند ماه خیلی برام زود گذشت. البته باید از مادر جو ن و پدر جونم تشکر کنیم. این روزا چون بابایی کارش زیاده ما کلا مزاحم اونا ایم ههه ههه. اینقدر بهشون عادت کردی که اگه مادر جون یا خاله هدی رو ببینی خودت و میندازی بغلشون. امروز با اکیپمون الببته بجز بابات و بابای ابوالفضل رفتیم دماوند ٣.٣٠ دقیقه تو راه بودیم . هووووف، خیلی دور بود ولی خیلی خیلی هم خوش گذشت. منتظر میمونیم خاله هدی عکس هات و برسونه اینجا آپ کنم     ...
9 مرداد 1391

ماه رمضون و سهم من از خوردن تو

مشکاتم عسلم اینقدر این روز ها خوردنی شدی که هر جا میریم میگن بزار پیشمون بمونه. ههه هههه کی دلش و داره؟ چند روزیه گوشی موبایل و میذلری دم گوشت به موهاتم برس میکشی در ورودی خونه رو یاد گرفتی همش میری اون سمت که یکی ببرتت حیاط تاب بازی. عاشق ماشین شارژی ابوالفضل ای. جنب نمی خوری از توش یه دکمه داره میزنمش، استارت میزنه بعدش میگه" من یوکی" این و که میشنوی غشششش می کنی از خندهو خیلی چیزا رو تقلید میکنی. مثلا ابوالفضل با تفنگ سمتت شلیک میکرد . تو هم صدای "ت ت ت " در میاوردی می خندیدی. عاشق دنبال بازی ای وقتی بشنوی کسی بگه بگیرم، بگیرمت، مثل فنر می پری و فرار می کنی. مثل تام و جری پاهات جلو تر از خودت میره ههه ههه صحنه ایه...
4 مرداد 1391

23/ 4 / 91 (آدااااا)

چند روز پیشا خونه خاله هدی بودیم. برگشتنی ابوابفضل گفت مشکات بچه ما شه، این جا بمونه من که نذاشتم، ولی...... از اون روز بچه خاله هدی شدی اون و که میبینی واسش بال بال میزنی، جدی میگممممم، نگیرتت گریه می کنی. من خالت شدم و خاله هدی مامانت حتی یواشکی از کنارمون رد میشه که نبینیش    دیروز تو حیاط خونه مادر جون خواستی بری بغلش، ندیدتت و رد شد. گریه ت گرفت، منم صداش زدم هدییییییی تو هم فریاد زدی آداااااا آدددداااا خاله هدی از اون سر حیاط دوید و اومد مححححکم بغلت کرد چند روز پیشم دایی هومن و صدا زدی "او مااا " از کارات بگم گلم   ...
24 تير 1391

7/4/91 (ییلاق ترجه)

سلام عروسک نازم 4 شنبه با دوستای پدر جون رفتیم ییلاق اقای جعفری. تقریبا شب بود که رسیدیم. ووووووی، چقدر سرد بود! استین بلند و شلوار و جوراب برات پوشوندم. دیدم افاقه نمی کنه، سویشرت و شلوار بچگی های ابولفضلم روش پوشیدی  مامان فدای قد و بالاش بشه، چقدر بهت میاد جیگرمممم تا جمعه اونجا موندیم. خیلی خوش گذشت. خاله هدی کلی عکس ازت انداخت که بعدا اینجا اپلود می کنم. تو مسیر برگشت هم وایسادیم هندونه خوردیم  عکسای دختر هندونه خورمم حتما میذارم   میتونی حدس بزنی که چقدر سرد بود ؟     ...
20 تير 1391

13/4/91 (عکس آتلیه)

تقریبا 10 روز پیش رفتیم آتیه مروا، البته خاله هدی می خواست ابوالفضل و ببره، ما هم خودمون و بهشون چسبوندیم  می خواستیم عکس دوتایی بگبریم ازتون که ماشااااالاه اون روز بد اخلاق بودی آخه خواب داشتی. مامان فدا، اون روز حسابی خوابیده بودی....ولی بد خلقیت بازم از خواب بود خلااااصه،امروز رفتم عکسات و گرفتم:دی   ...
16 تير 1391