مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نور زندگی ما

به نام خدا

سلام عشقم اول با نام خدا شروع میکنم که همیشه فرشته های مهربونش و میفرسته که مواظب شما فرشته کوچولوی ما باشن ممنونم از خدا که یه دختر ناز و عسلی بهم داد امیدوارم همیشه به یاد خدا باشی و فقط از خودش کمک بخوای.   امروز دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم که وبلاگت و درست کنم. البته از قبل به دنیا اومدنت یعنی از روزی که تصمیم گرفتیم که از خدا بخوایم شما رو به ما بده ، من تمام خاطرات و مینوشتم.   حالا اون خاطرات و وارد میکنم به وبلاگت که ماندگار تر شه! ...
11 خرداد 1391

18/1/90

سلام نی نی خوشگلم اول بگم چرا این قدر فاصله افتاد: چون قبل از جشن فائزه جون که رفتم شمال، تازه اومدم تهران. یعنی 16 ام. جات که خالی نبود، چون همه جا بودی راستی ، اولین عیدی رو مامان بزرگ (مامان پدر جون) بهت داد. اخه اختلال حواس پیدا کرده، فکر می کرد من بچه دارم . از فامیل های پدریم هنوز کسی نمی دونه باردارم! فامیل های مادری هم سرشن فائزه جون فهمیدن. 13 بدر و مثل همیشه با خانم رمضانی اینا بودیم. مثل همیشه خوش گذشت. از اونجایی که من فکر می کردم شما 10/10 شکل گرفته باشی،توی عید باید کمتر از دو ماهت می شد ولی فضای زیادی از شکمم گرفتی. همه می خوان دلداریم بدن، می گن چون قبلا اصلا شکم نداشتی، الان خیلی به چشم میاد راستش و بخ...
18 فروردين 1390

18/12/89

سلام طلا طلای من چند روزیه خونه مادر جونیم،جمعه عقد فرشته جونه. آریان شبنم جونم قرار بود اردیبهشت به دنیا بیاد، دو روز پیش به دنیا اومد.اینجا خیلی بهمون خوش میگذره. مثل چی میخوریم ههه ههه هفته دیگه جشن فائزه جونه بعدش میره پیش دایی حامد جون.مادر جون یه روز قبلش تو خونه یه جشن میگیره که بزن برقص کنیم هه هه. دیروز اسم ماهی و اوردم، پدر جون رفت لب دیا واست ماهی سفید گرفت خدا رو شکر اشتهام خیلی خوبه، بابات میگه چند وقت دیگه باید به شکمم شلنگ وصل کنه ههه ههه. آخه مصرفت رفته بالا مادر! به خاطر شما خیلی چیزا میخورم شکر سرخ، سیب، ..... به قول دوست مادر جون با عشق می خورم ، فقط به خاطر تووو ...
18 اسفند 1389

10/12/89 (تودیگه واقعی شدی!)

سلام نینیییی تو دیگه واقعی شدی چند روزی بود که احساست می کردم. واسه همینرفتم یه بی بی چک گرفتم. در کمال تعجب دو تا خط دیدم. به کسی چیزی نگفتم. فردا دوباره امتحان کردم دیدم بعععله بازم دو تا خط جوابش مثبت بود ، فکر کن کجا ها میشه شما ها رو پیدا کرد هه ههه من بابل بودم و بابایی تهران بهش اس ام اس دادم گفتم فکر کنم تو دلمی. فقط نوشت ایشالاه خیره. آخه من همیشه از این شوخی ها می کنم. وایسادم بیام تهران آز بدم. ساعت 6.30 رفتیم dvd player و از تعمیر گاه گرفتیم . بعد هم جواب ازمایش هوراااااااااااااااا تو اومدی ..... :D اول به زنعمو زهرات گفتم که شیرینیش و پس بدم ههه هههه از ساعت 10.30 شب تماس ها شروع شد فئزه...
10 اسفند 1389