عکس خاطره
سلام سلام
خوشگل خانووووم
چه طوری خوش زبون من؟
این سری خونه عزیز بودیم که الان بهش میگی مادر بزرگ! یه روز گفتی چرا من مادربزرگ ندارم؟! چون تو سی دی ها همه میگن مادر بزرگ... حالا با کلی ذوق میگی ماااادربزرگ، پدرررربزرگ :دی
داشتم میگفتم، خونه مادر بزرگ بودیم ، اخر شب که تلفن زنگ زد. مادر شوهره عمه مریم بود. گوشی و برداشتی سلام کردی و گفتی، تو کی هستی؟ شما؟؟؟ اونم گفت مامان عمو بهشادم، کی اونجاست؟
گفتی: مادربزرگم دراز کشیده داره می خوابه، مامان حدیثم هست، بابا بهروزم هست،عمه هم هست!
گفت: اسم عمه ت چیه؟
گفتی" اممممم، عمه خوشگله هه ههه ما غش کردیم از خنده. بعدشم گفتی پدربزرگ تو اتاق رو تخت خوابیده، عمو بهشاد رو مبل میخوابه!!!! ( اخه عمو بهشاد کی رو مبل خوابیده؟؟؟)
گفت: کجایی؟ من میخوام بیام پیشت! گفتی خونه مادر بزرگ پدربزرگ خوبم :دی
گفت: منم میام، گفتی: اینجا دورررره. گفت اشکال نداره. گفتی نمیتونی با پا بیای باید با ماشین بیای. گفت باشه با ماشین میام. گفتی: شبه، نمیتونی. گفت نه، میام! گفتی : نهههه همونجا بمون، نیا، نمیتونی...
همچین بچه ای بزرگ کردم من!!!
اخر این هفته ایشالاه مادر جون و پدر جون از سفر بر میگردن. حسسسابی دلمون براشون تنگ شده.. دلمون میخواد زودتر برگردن ولی وقتی به دایی ها و خانوادشون فکر میکنیم، دوست داریم بیشتر پیش اونا بمونن!
تو هفته ای که گذشت، خاله هدی مولودی داشت به مناسبت نیمه شعبان. بسیااار عالی بود و خیلی خوش گذشت. دیشب هم عروسی پسر عموی بابایی، آقا امیر حسین بود با سیمین جون، ایشالاه خوشبخت بشن.
ما تقریبا دو هفته ای شمال بودیم و وقتی زیاد اونجا میمونیم شما اخلاقت یه کمی از کنترل خارج میشه و من زود عصبی میشم ... ولی به محض اینکه بر میگردیم، قوانین زندگیمون پر رنگ تر میشن و ارامش بیشتر، با اینکه اونجا خیلی بهمون خوش میگذره ، این طولانی مدت موندن ها اذیتم میکنه!
عکس ها تو ادامه مطلب میزارم:
این شب تولد منه، مشکات و علی دارن نماز میخونن
یکی از شب های بی اقایون، خونه رهام جون، برای پختن کیک
دخترک ملوسم
مشکات داره واسه گربه ها مژه میزاره، واسه بعضی هاشون هم برق لب میزنه خخخ
این کتاب و سولماز جون زحمت کشید اورد، مشکات خیییلی دوسش داره
خونه آروشا جون، یه شب عاالی:
مشکات، رها ، آروشا
خانومای کلاه به سر در حال رقص
شب سوپرایز روز پدر:
اوه، راجع به روز پدر نگفتم! یه شب به عنوان سوپرایز باباهای مهربون شما و رهام و وانیا رو دعوت کردیم رستوران اسفندیار. سوپرایز بزرگترمون هم کیکی بود که به عنوان کادو درستش کردیم. یادم باشه عکسش و بزارم. یه شب عالی، با دوستای بسیار عالی، موزیک زنده شاد و عالی، برامون یه شب فوق العاده و بیادموندنی رو ساخت. خدا سایه همه بابا ها رو بالای سر بچه هاشون نگه داره.
اینجا ورودی رستورانه که واسه شما حکم شهربازی رو داشت، نصف زمان رو اونجا بودین:
شب عید دیدنی خونه سیما جون :دی
مشکات و ابوالفضل ، پشت ماشین خاله هدی، خسته و کوفته...
اینم عشقه مشکات، آقا میکی موووس ه شهربازی مریم
یه سری از شمال برگشتنی رفتیم ابگرم رینه لاریجان
شب هم موندیم، فقط میتونم بگم فوق العااااده بود و حتما باز هم میریم.
بعد از اولین سری اب بازی، دیگه نای نشستن نداری:
دوره مون خونه زهرا جون:
خیلی خوش گذشت دست گلش درد نکنه، یه میز دیدنی و خوردنی هم چید که با اینکه عکس گرفته بودم ولی متاسفانه عکسش و ندارم!!!
مرسی زهرا جون، خیلی خوش گذشت
اینم عینکی که مه سما شیشه ش و برداشت تا مثله عینک امیر محمده عمو پورنگ بشه هه هه
اینم مشکات خانوم که تی شرت باباش و پوشیده و خیلی هم مشعوفه!
یه روز با شیما جون و سیما جون رفتیم پارک بهشت مادران. سولماز جون هم بهمون اضافه شد
از اونجایی که هوا شب قبلش خیلی خفن بود، پر از رگبار و رعد و برق، صبح ساعت11، تصمیم آنی گرفتیم و شام دیشب ما رو با سالاد الویه اماده بردیم واسه نهار.
چون عکس گرفتن ممنوع بود، خیلی عکس نگرفتیم، ولی خیلی خوش گذشت
این خانوم و اقا هم خیلی شیک کمربند بستن و نشستن که بریم پارک:
این هم خیلی با مزست خاله هدی واسه ابوالفضل یه شلوارک دوخت، با اضافه پارچه ش ، واسه مشکات دامن دوخت هه ههه
یه چیز با مزه دیگه اینکه لباس شما و خاله هدی توی مولدی، عینه هم و از یک پارچه بود :دی ...