مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

نور زندگی ما

عکس خاطره

1393/3/25 22:26
نویسنده : مامان حدیث
8,694 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

خوشگل خانووووم

چه طوری خوش زبون من؟

این سری خونه عزیز بودیم که الان بهش میگی مادر بزرگ! یه روز گفتی چرا من مادربزرگ ندارم؟! چون تو سی دی ها همه میگن مادر بزرگ...   حالا با کلی ذوق میگی ماااادربزرگ، پدرررربزرگ :دی 

داشتم میگفتم، خونه مادر بزرگ بودیم ، اخر شب که تلفن زنگ زد. مادر شوهره عمه مریم بود. گوشی و برداشتی سلام کردی و گفتی، تو کی هستی؟ شما؟؟؟ اونم گفت مامان عمو بهشادم، کی اونجاست؟

گفتی: مادربزرگم دراز کشیده داره می خوابه، مامان حدیثم هست، بابا بهروزم هست،عمه هم هست!

گفت: اسم عمه ت چیه؟

گفتی" اممممم، عمه خوشگله هه ههه ما غش کردیم از خنده. بعدشم گفتی پدربزرگ تو اتاق رو تخت خوابیده، عمو بهشاد رو مبل میخوابه!!!!  ( اخه عمو بهشاد کی رو مبل خوابیده؟؟؟)

گفت: کجایی؟ من میخوام بیام پیشت! گفتی خونه مادر بزرگ پدربزرگ خوبم :دی

گفت: منم میام، گفتی: اینجا دورررره. گفت اشکال نداره. گفتی نمیتونی با پا بیای باید با ماشین بیای. گفت باشه با ماشین میام. گفتی: شبه، نمیتونی.  گفت نه، میام! گفتی : نهههه همونجا بمون، نیا، نمیتونی...

همچین بچه ای بزرگ کردم من!!!

اخر این هفته ایشالاه مادر جون و پدر جون از سفر بر میگردن. حسسسابی دلمون براشون تنگ شده.. دلمون میخواد زودتر برگردن ولی وقتی به دایی ها و خانوادشون فکر میکنیم، دوست داریم بیشتر پیش اونا بمونن!

تو هفته ای که گذشت، خاله هدی مولودی داشت به مناسبت نیمه شعبان. بسیااار عالی بود و خیلی خوش گذشت. دیشب هم عروسی پسر عموی بابایی، آقا امیر حسین بود با سیمین جون، ایشالاه خوشبخت بشن.

ما تقریبا دو هفته ای شمال بودیم و  وقتی زیاد اونجا میمونیم شما اخلاقت یه کمی از کنترل خارج میشه و من زود عصبی میشم ... ولی به محض اینکه بر میگردیم، قوانین زندگیمون پر رنگ تر میشن و ارامش بیشتر، با اینکه اونجا خیلی بهمون خوش میگذره ، این طولانی مدت موندن ها اذیتم میکنه!

عکس ها تو ادامه مطلب میزارم:

این شب تولد منه، مشکات و علی دارن نماز میخونن

یکی از شب های بی اقایون، خونه رهام جون، برای پختن کیک

دخترک ملوسم

مشکات داره واسه گربه ها مژه میزاره، واسه بعضی هاشون هم برق لب میزنه خخخ

این کتاب و سولماز جون زحمت کشید اورد، مشکات خیییلی دوسش داره

خونه آروشا جون، یه شب عاالی:

مشکات، رها ، آروشا

خانومای کلاه به سر در حال رقص

شب سوپرایز روز پدر:

اوه، راجع به روز پدر نگفتم! یه شب به عنوان سوپرایز باباهای مهربون شما و رهام و وانیا رو دعوت کردیم رستوران اسفندیار. سوپرایز بزرگترمون هم کیکی بود که به عنوان کادو درستش کردیم. یادم باشه عکسش و بزارم. یه شب عالی، با دوستای بسیار عالی، موزیک زنده شاد و عالی، برامون یه شب فوق العاده و بیادموندنی رو ساخت. خدا سایه همه بابا ها رو بالای سر بچه هاشون نگه داره.

اینجا ورودی رستورانه که واسه شما حکم شهربازی رو داشت، نصف زمان رو اونجا بودین:

شب عید دیدنی خونه سیما جون :دی

مشکات و ابوالفضل ، پشت ماشین خاله هدی، خسته و کوفته...

اینم عشقه مشکات، آقا میکی موووس ه شهربازی مریم

یه سری از شمال برگشتنی رفتیم ابگرم رینه لاریجان

شب هم موندیم، فقط میتونم بگم فوق العااااده بود و حتما باز هم میریم.

بعد از اولین سری اب بازی، دیگه نای نشستن نداری:

دوره مون خونه زهرا جون:

خیلی خوش گذشت دست گلش درد نکنه، یه میز دیدنی و خوردنی هم چید که با اینکه عکس گرفته بودم ولی متاسفانه عکسش و ندارم!!!

مرسی زهرا جون، خیلی خوش گذشت

اینم عینکی که مه سما شیشه ش و برداشت تا مثله عینک امیر محمده عمو پورنگ بشه هه هه

اینم مشکات خانوم که تی شرت باباش و پوشیده و خیلی هم مشعوفه!

یه روز با شیما جون و سیما جون رفتیم پارک بهشت مادران. سولماز جون هم بهمون اضافه شد

از اونجایی که هوا شب قبلش خیلی خفن بود، پر از رگبار و رعد و برق، صبح ساعت11، تصمیم آنی گرفتیم و شام دیشب ما رو با سالاد الویه اماده بردیم واسه نهار.

چون عکس گرفتن ممنوع بود، خیلی عکس نگرفتیم، ولی خیلی خوش گذشت

این خانوم و اقا هم خیلی شیک کمربند بستن و نشستن که بریم پارک:

این هم خیلی با مزست خاله هدی واسه ابوالفضل یه شلوارک دوخت، با اضافه پارچه ش ، واسه مشکات دامن دوخت هه ههه

یه چیز با مزه دیگه اینکه لباس شما و خاله هدی توی مولدی، عینه هم و از یک پارچه بود :دی ...

پسندها (2)

نظرات (17)

عشق مشکی یواش
26 خرداد 93 7:08
سلام این مشکات بازم مثل همیشه خیلی ناز شده ببخش عزیز من امروز صبح امتحان دارم برام دعا کن دلم نیومد بدون سر زدن به شما برم دانشگاه سلام مرسی ایشالاه که امتحانت و خوب پاس میکنی مرسی که به ما سر میزنی
حنانه
26 خرداد 93 10:53
حدیث جون ماشالله مشکات خیلی با مزه حرف میزنه انشالله مسافرهاتون به سلامت برگردن سوغاتی ماهم یادت نره مرسی دوستم اره همش در حاله حرف زدنه ههه ههه ایشالاه سالم برسن، چشممم
عشق مشکی یواش
27 خرداد 93 7:23
سلام به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد من که آدرس گزاشتم چرا چیزی ارسال نکردین ashgh.mashki@gmail.com امیدوارم زندگی شاد و تنی سالم و آیندی زیبا داشته باشید سلام راستش و بخوای هنوز وقت نکردم چشم، جوابت و میدم
عشق مشکی یواش
28 خرداد 93 7:05
سلام سلام ای دوست سلامی به گرمای چشمان پر محبتت منون که برام پیغام گزاشتی امیدوارم خوب شاد باشی
عشق مشکی یواش
29 خرداد 93 6:40
سلام سلام خوبی؟ اوضاع و احوالت خوبه؟!
خدیجه
29 خرداد 93 11:12
سلام من یکی از خواننده های خاموش شما بودم روزی نبود که به وبلاگتون سر نزنم ماشا الله مشکات جون خیلی نازوملوسه خدا حفظش کنه با اجازتون لینکتون کردم دوست داشتید لینکم کنید سلام مرسی لطف دارین، چشم، حتما
عشق مشکی یواش
30 خرداد 93 6:42
سلام من خوبم امیدوارم شما و مشکات جونم خوب باشین سلام مرسی شما خوبین؟ ما که عالی ایم اشتباهی تو خصوصی ننوشتی، واسه همین تاییدش نمیکنم. مرسی که برام مینویسی
عشق مشکی یواش
31 خرداد 93 8:36
سلام صبح زیباتون بخیر ولی من امروز حالم گرفته شد هرکاری کردم نتونستم برم اینترنت حالا هم مجبور شدم بیام کافیت برا همینم الان امدم نظر میزارم با ارزوی زندگی شاد برای شما سلام میبینم که معتاده نت ی ههه ههه شب و روزت شاااد
سحرناز
1 تیر 93 2:01
وای چقدر بامزه شده مشکات مرسی عززززیزم
عشق مشکی یواش
1 تیر 93 6:31
سلام سلام به مشکات نازم و مامان خوب و مهربونش راست میگی همین که یک روز نیام بدن درد میگیرم فکر کنم باید بگم ببندنم به تخت تا ترکش کنم
عشق مشکی یواش
2 تیر 93 6:56
سلام خوبید امیدوارم خوب باشین سلام مرسی و همچنین
عشق مشکی یواش
3 تیر 93 6:13
سلام چرا مطلب جدید نمیزارید ما دلمون برا مشکات جون شیرین و خوشمزه تنگ شده ممنون بابت اینکه به حرفهام گوش دادی دوست دارم یکی بهم بگه من باید چیکار کنم نمیدونم تا حالا هرکی امده رو رد کردم با آرزوی روزهای شاد و زیبا برای مشکات جون و مامان مهربونش سلام خوبی؟ من معمولا پست بدون عکس نمیزارم. این سری هم چندتا عکس جدید دارم که ایشالاه به زودی آپلود میکنم. نمیدونم دقیقا راجع به چی نظر بدم؟ شما داستانت و تعریف کردی ولی نگفتی این اتفاق کی افتاده و شرایط فعلیت چه جوریه
عشق مشکی یواش
4 تیر 93 6:17
سلام امیدوارم امروزتان بهتر از دیروز و فردایتان بهتر از امروز باشه من خوبم شماخوبید آخرین اتفاق اسفند 92 افتاد دوست داشتم با یکی حرف بزنم و اونم جواب بده ولی همین قدر که گوش دادید هم خیلی خوب بود دیگه اینها رو بزاریم کنار ولی فقط یک سوال نظرتون درباره ی من تغییر نکرد فکر نمیکنی من دختر بدیم راستش رو بگید بعد دیکه مثل قبل باشیم که من چیزی نگفته بودم سلام مرسی امیدوارم همیشه خوب باشی در خوش بینانه ترین حالت، میتونم بگم با کمال احترام، داستانت باورکردنی نبود! ولی سرگرم کننده بود!
عشق مشکی یواش
4 تیر 93 14:01
سلام خیلی دوست داشتم نظرتون رو بدونم بخاطر همین هم الان امدم راست میگی از بار اول که ازم جدا شد دیگه باهاش قطع رابطه کردم بقیه ای داستانم دروغ بود ببخش عزیز که بهت دروغ گفتم حالا اگه هیچ کدام از حرفهام هم باور نکنی حق داری ولی بگو با من دوست میمونی ولی به جان خودم درباره ی اسمم و پدر مادرم و آشنایم با حاجی هرچی گفتم راست گفتم سلام اینکه چرا دروغ گفتی رو نمیدونم ولی مشخص بود که داستان خیالی بر اساس واقعیته ولی چرا این خیال پردازی ها رو میکنی نمیدونم کاش قضیه خانووادت هم دوروغ بود
عشق مشکی یواش
5 تیر 93 6:09
سلام به مشکات و مامان مهربونش امیدوارم خوب باشین نمیدنم شاید چون بجز مادربزرگم هیچ کس رو ندارم دوست داشتم شما با من بمونید ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید قول میدم دیگه هیچ وقت به شما دروغ نگم به جان خودم امیدوارم همیشه در زندگی شاد باشید سلام اشکالی نداره، پیش میاد ولی رو خودت کار کن
عشق مشکی یواش
6 تیر 93 4:52
سلام خوبید امیدوارم هرجا هستین خوب شاد و تند درست باشید خیلی خیلی ممنون خوش بحال مشکات که همچین مامانی داره مشکات جون قدر مادر مهربونت رو بدون من شما رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم بازم ممنون چشم رو خودم کار میکنم قول میدم به هیچ کس دروغ نگم سلام مرسی ما خوبیم ههه ههه مری آفرین بهت که نیتش و کردی! ماه رمضان فرصت خوبیه برای شروعش!
آذرمی دخت
18 مرداد 93 11:36
آخی، ایشاله همیشه سلامت و شاد باشی مررررسی